تحلیل آمار سایت و وبلاگ بدون عنوان و شرح! درست مثل قسمت هایی از زندگی... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

------------

بدون شرح...

------------

پ.ن.1.
شاید نشه اینی که می گم رو با اون پست قطارم جمع بست، شاید هم به نوعی بشه.. اما به هر حال...

گاهی حس می کنی شدی بازیگر یه فیلم تکراری.. بازیگر یه قصه ی خیلی تکراری...

یهو می بینی هرچی توی فیلما دیدی داره برای خودت اتفاق میفته...
(و یاد این جمله ی تکراری میفتی که این فیلما رو هم از روی زندگی آدما می سازن! (؟) ...)

توی قطار که هستم، از جهتی حس می کنم هر لحظه ش برام جدیده؛ آدمای جدید.. ماجراهای جدیدشون.. دنیاهای جدیدی که جلوی چشمت گسترده می شن...

اما این وسط انگار یه تناقضی هست!!
این که پس چرا وسط این همه تازگی احساس تکراری بودن می کنی؟!

و توی مسیر برگشتم به تهران، تونستم بفهمم دلیل این تناقض رو...

اون بازیگر ثابت رو یادتون هست؟ یادتونه که گفتم هر قسمت یه عده وارد زندگیش می شن و تأثیرشون رو می ذارن و می رن؟ خب این یعنی اون تازگی و جنبش و تکاپوی زندگی بازیگر ثابت!
اما مسیر زندگی ِ خودش، قطار زندگی ِ خودش، با همون قصه ی تکراری داره می ره جلو...

قطار می رود آهسته روی ریل دلم
قطار می رود اما خلاف میل دلم...

قطار حس سفر و بازی توی فیلم زندگی رو در آدم بیشتر می کنه؛ حس بازی توی یه فیلم تکراری...
فیلمی که هم ماجرا داره و هم سکون...

اجبار به سکون وسط یه عالمه ماجرا...

(لطفاً نصیحت نکنید که خودت باید این سکون رو از بین ببری و از این قبیل صحبت ها... باور کنید یه جاهایی «مجبور» می شی به سکون... شایدم.. یه جاهایی این قدر خسته ای که اگر حرکت کنی، اگر نسنجیده حرکت کنی، دووم نمی یاری...)

پ.ن.2.
دو سه هفته پیش که رفته بودم کتابخونه ملی، گفتن فردا قراره رئیس جمهور برای بازدید بیاد، و زود تعطیل کردن. و من که کلی کار داشتم اون روز، بماند که... :دی

این هفته هم دوباره رفتم؛
حوالی 4 بعد از ظهر بود انگار، داشتم از پله های طبقه ی زیر همکف (بخش پایان نامه ها و مجلات) میومدم بالا، که یهو یکی از روبرو اومد توی صورتم! دکتر حداد عادل!
بهش سلامی کردم که جواب نداد :دی

بعد اومدم سریع در برم که اگه فیلمبرداری باشه مهمون افتخاری فیلمشون نشم (:دی)، که دیدم یا خدا، مگه می شه از لابلای هیئت همراهشون رد شد حالا!
بالاخره به هر نحوی بود از بینشون رد شدم، و خدا رو شکر دوربینی هم اون حوالی ندیدم.
بعد داشتم با خودم فکر می کردم اگه فیلمی گرفته باشن، توی فیلم وسط اون همه آدم یه دختره هم هست که با قیافه ای گیج داره مثل خل و چلا این ور اون ور رو نگاه می کنه و سعی می کنه از وسط جمعیت در بره! :پییی

فکر کنم دفعه ی دیگه که برم اون جا، برادران لاریجانی بیان به دیدنم!! :دی

بیچاره احمدی نژاد هم برنامه ی بازدید من به کتابخونه رو اشتباهی بهش گفتن (شایدم خودم پیچوندمش! :سوت)، و فرداش که رفت فهمید من روز قبلش اون جا بودم! :دی (چه بهتر!)
:پی

پ.ن.3. شب آرزوها...

امشب ما رو هم دعا کنید...

نمی دونم چه سرّی ه که تمام سال پرم از آرزوهای مختلف، اما همچین که به این شب می رسیم، یهو انگار خالی می شم...

اصلاً نمی دونم چی بگم و از کجا شروع کنم...

شایدم لازمه امشب خالی بشیم و بگیم: راضی هستیم به رضای خودت...

اما شعار چرا؟! انگار باز هم ته دلمون قیلی ویلی می ره که خدا! راضی باش به اونچه من می خوام!!!

و این یعنی فرق امثال من و اونایی که امشب واقعاً خالی می شن از خودشون و پر می شن از خواست ِ یار...

اما خدا! با همه ی سستی ِ ایمانم، این آیه ت رو با ذره ذره ی وجود می پرستم:

ایاک نعبد و ایاک نستعین...

التماس دعا...


[ پنج شنبه 91/3/4 ] [ 1:21 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 61
کل بازدیدها: 285322